Story no:7 وفاداری
نوشته شده توسط : احسان اسکندری

یه روز صبح زود پیرمرد از خانه اش بیرون آمد و تا سر کوچه نرفته تصادف کرد عابرانی که از انجا می گذشتن اورا به درمانگاه رساندن و پرستاران مرکز پیر مرد را معاینه فیزیکی کردن و به او گفتن که باید برای عکس برداری اماده شود ولی پیرمرد سرسختانه عجله میکرد برای خارج شدن از درمانگاه یکی از پرستاران دلیل عجله او را پرسید : پیرمرد گفت همسرم در آسایشگاه سالمندان هست و همیشه  صبحانه را با هم میخوریم.پرستار گفت : من بهش خبر میدم و ماجرا را براش توضیح میدم.

پرستار برگشت و گفت این که میگه اصلا شمارو نمیشناسه .

پیر مرد گفت : اخه آلزایمر داره

پرستار گفت: خوب بهتر دیگه دلیل نداره نگران باشی اون که نمیدونه و یادش نمیاد دیگه

پیرمرد گفت: اون آلزایمر داره و یادش نمیاد من که میدونم اون کیه

 





:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: وفاداری , عشق , عشق , محبت , عاشقانه , عارفانه , مریم , گل مریم , مریمی , شعر , نماز , حجاب , اسلام , ستر , معشوق , جملاتعاشقانه , جملات عارفانه , احسان اسکندری , خانواده , جامعه , مریمی , نازنین مریم , دوست داشتنی , مادر ,
:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 18 آذر 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: